سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم چیزى را نگفتند : خوش باد ، جز آنکه روزگار براى آن روز بدى را ذخیرت نهاد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637206---
بازدید امروز: ----20-----
بازدید دیروز: ----76-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 88/2/19 ساعت 3:36 عصر

چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم

نوبت منه

بیا کنارم بشین ببینم

 ادامه باشد برای روزهای آتی

 

 

 

بیا بشین پیشم باهات حرف دارم و دستشو کشید به سمت خودش و کشون کشون تا دم کاناپه توی حال برد

چقدر دستاش داغ بودن چقدر سوال تو ذهن مینا بود برگشت و با لبخند موزیانه ای گفت حالا نوبت منه مینا خانوم

نوبت منه

بیا کنارم بشین ببینم

و مینا رو نشوند روی کاناپه و خودشم نشست کنارش

مینا اعصابش بهم ریخته بود اصلن حوصله فهیمو نداشت توان متمرکز کردن فکرشم نداشت فقط اون عکس از جلوی چشمش رد میشد و فقط چهره اون زنه بود که رژه میرفت تو مغزش

به شدت عصبی و به شدت ناراحت

فهیم سیل اشکهای مینا رو که هر کاری کرده بود نتونسته بود مهارش کنه رو دید و غم دنیا توی قلبش اومد

سر مینا رو با دستش آورد بالا و گفت مینا خانوم راستش من خیلی دلم میخواست باهاتون حرف بزنم راستش
....خیلی حرفا دارم که باهاتون بزنم ولی بیشتر وقتا یه چیزی تو نگاهتونه یه نگاه جستجوگری رو پشت چشاتون می بینم و یه جور باعث میشه نتونم بیشتر بهتون نزدیک کنه

مینا همین طور اشک می ریخت مثل ابر بهاری یاد بدبختی خودش افتاد یاد اینکه الان چندین ساله که انتظار صاحب عکسشو میکشه و شبا با خیال اون سر به بالش می زاره اما امروز فهمیده عشق عشق خانمان سوزش یک طرفه که نه اصلاً بیهوده بوده

اشک می ریخت و میگفت من یه احمقم آقای فهیم یه احمق نمی دونم چی بگم یا از کجاش بگم ولی زندگیمو به یه خیال با یه رویا به گند کشیدم با یه تصویر اونقدر رویاسازی کردم که حالا میبینم همه چیز ساخته ذهن من بوده عشقی که خودم ایجادش کرده و خودم فکر میکردم بهش میرسم بی اینکه کسی که دوسش دارم رو ببینم یا یه بار نظرشو بپرسم عمرم رو پاش گذاشتم و حالا زندگی برام بی مفهوم شده و دیگه امیدی ندارم

و فهیم به چهره زیبا و دلنشین مینا نگاه می کرد از شنیدن این حرفهای مینا بهت زده بود کمی هم اندوهگین

 

فهیم رو کرد به مینا و گفت یه دوره خیلی سختی شما پشت و پناه من بودید و الان هم تنها کسی توی این دنیا دارم شمائید من دیگه امیدی به این زندگی نداشتم و فقط با محبت های شما و مادرتون بود که به زندگی امیدوار شده بودم الان که می بینم اینجوری ناراحتید بیشتر ناراحت میشم راستش من با شما حرف داشتم اما فعلاً موضوع شما مهمتره

من می تونم بهت کمک کنم مرد رویاهاتو پیدا کنی شاید اونم حرفهایی برای گفتن داشته باشه شاید راستش مینا خانوم راستش من هر وقت شما رو می دیدم حتی روز اول یه احساسی نسبت به شما داشتم یه حسی که باعث میشد دلم بخواد بیشتر بهتون نزدیک بشم دلم میخواست باهاتون درد دل کنم دلم میخواست حتی گاهی بی هیچ دلیلی توی آغوش من باشید

ولی رفتارتون و نوع نگاهتون بهت هشدار میداد که نمی تونی به این آدم نزدیک بشی حتی امروز اومده  بودم باهات حرف بزنم ولی مثل اینکه .......

مینا جا خورده نگاهش کرد و گفت یعنی شما میخواستی به من ابراز علاقه کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و تازه به خودش اومد که آره یه چیزی مثل قدر شناسی و تحسین همیشه تو نگاه فهیم بود که اون بهش توجهی نکرده بود و از اینکه می دید الان درست کنار فهیم نشسته و گرمای تنش همین طور داره بهش منتقل میشه چندشش شد . از اینکه الان دستشو کشیده آوره رو کاناپه که بهش ابراز عشق کنه ولی اون حرف از یه مرد رویایی زده که دوسش داره و  بی اختیار خودش رو کمی عقب تر کشید  کمی ازش دور شد

فهیم سرش پائین بود و دستش لای موهاش بود فهیم کاملاً عصبی بود و توی ذهنش داشت با خودش دلش و وجدانش کلنجار می رفت

بعد از اینهمه سال تحمل این یکی رو دیگه نداشت اینکه مینا رو با کسی دیگه ببینه ولی ته دلش تحمل غم و غصه میناشو هم نداشت و فکرش واقعاً دیگه کار نمی کرد.

ولی باید تصمیم می گرفت

و ناگهان به هر سختی بود تصمیم گرفت

دستهای مینا رو گرفت و تو دستاش و نشست کنار پاش  و گفت برام سخته به خدا برام سخته که فکر کنم شما رو نداشته باشم اما الان که خوب فکر مکنم من هیچوقت کسی رو نداشتم و شما هم از اول فقط برای کار اینجا اومدین و از اول نداشتمتون

اما با این حال کمکتون میکنم پیداش کنین

مینا کاملاً مثل مجسمه شده بود بلند شد که بره دو قدم نرفته بود که افتاد فهیم سرشو بلند کرد و مینا رو دید که افتاده

فهیم هم بغض کرده بود مینا رو هر چقدر صدا کرد جوابی نداد بقلش کرد مینا مثل یه مرده شده بود فهیم گزاشتش روی کاناپه و بدو بدو براش آب قند آورد داشت مینا مینای امروز باید روز ابراز علاقش می شد الان روی کاناپه بی جون افتاده بود

آب قند رو بهش داد که بخوره ولی مینا کاملاً بی حرکت بود هر چقدر تلاش کرد فایده ای نداشت

زنگ زد خونه مینا اینا مامانش گوشی رو برداشت و جریان رو بهش گفت  و بعد زنگ زد به اورژانس و مینا رو به بیمارستان بردن

مینا دچار شوک شدیدی شده بود شک مغزی

فهیم و مادرش توی بیمارستان بودن تا دکترش اومد و باهاشون صحبت کرد.


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •